عشق یعنی ...
نوشته شده توسط : **best boy**

 

بر خاک بخواب نازنین تختی نیست
 
اواره شدن حکایت سختی نیست
 
از پاکی اشک های خود فهمیدم
 
لبخند همیشه راز خوشبختی نیست

نیمه شب آواره و بی حس و حال

در سرم ، سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغاز کردیم، در خیال

دل به یاد آورد، ایام وصال

از جدایی ، یک دوسالی می گذشت

یک دوسال از عمر رفت و برنگشت

دل به یاد آورد، اول بار را

خاطرات اولین دیدار را

آن نظربازی ، آن اسرار را

آن دو چشم مست ، آهو وار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود

چون من از تکرار، او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد ، با من او

همنشین و همزبان شد ،با من او

خسته جان بودم، که جان شد با من او

ناتوان بود و توان شد ،با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی

اینچنین آغاز شد دلبستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد بسر

مست او بودم ز دنیا بی خبر

دم به دم این عشق می شد بیشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد

گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش: در عشق پابرجاست دل

گر گشایی چشم دل، زیباست دل

گر تو زورقبان شوی، دریاست دل

بی تو شامی بی فرداست دل

دل زعشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سرگردان شده

گفت

گفت: در عشقت وفا دارم بدان

من تو را بس دوست می دارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم، بدان

چون تویی مخمورم، خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من

با تو زیبا می شود فردای من


گفتمش: عشقت به دل افزون شده

دل ز جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

عالم از زیباییت مجنون شده



بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش

بر لبم لب بگذاشت یعنی خموش

طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهرکس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود

همچو عشق من هیچ گل، زیبا نبود

خوبی او شهره افاق بود

در نجابت ، در نکوهی، طاق بود

روزگار.......

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون و عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من جز عشق ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست

ساده ام آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رفت

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

با که گویم اوکه هم خون من است

خصم جان و تشنه خون من است

بخت بد وین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم

باده نوش غصه او ،من شدم

مست و مخمور و خمار ازغم شدم

ذره ذره آب گشتم ، کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا دل پروانه را

عشق من!

عشق من از من گذشتی ، خوش گذر

بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر

دیشب از کف رفت، فردا را نگر

آخرین یک بار از من بشنو پند

بر من ، بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه زود

عشق دیرین گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آید به رود

ماهی بیچاره اما مرده بود




:: بازدید از این مطلب : 779
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 19 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: